حکایت مخدر و شریان بند

فاز اول کارمون تموم شد و به ددلاین مورد نظر رسیدیم. بعد از یک ماه و اندی فشار روانی که فکر نکنم هیچکس درکش کرده باشه، چون هی راه میرم و میگم کارم رو دوست دارم، الان احساس می کنم بهم یک سرنگ سایز متوسط مخدر تزریق شده و تورنیکت (شریان بند؟) آرام آرام دارد باز می شود. خلسه و آرامش خوشایندی احساس می کنم و فکر می کنم آدم مفیدی هستم که کاری از دستم برمی آید. خصوصاً در این پروژه از پروژه قبلی مسلط تر شده ایم و کار تیمی مان هم بهتر شده.

زندگی خانوادگی (چه عبارت خفنی برای یک زندگی دو نفره) هم به مدد صحبت های اخیرمان رو به بهبود است و امیدوارم روندش با فراموشکاری او متوقف نشود.

در کل الان از عیش دنیا یک نخ سیگار بعد از چای روزانه کم داریم و حضور به هم رساندن در کنسرت آقامون ابی. از غم دنیا هم تا اخبار را می خوانیم و خودمان متن اخباریم و اطرافیان تصویرش و تا وقتی به بقالی و چقالی! برای خرید می رویم هیچ کم نداریم.

سرتان سلامت

بی خبری

به وقت خودشان ساعت 2 نیمه شب است که پنجره مسنجر ام چشمک می زند. مرد از کار شبانه برگشته و یکراست پشت مانیتور نشسته. در چشمانش چیزی هست که شبیه شبهای دیگر نیست. مسافر اش از سفری طولانی و جایی دور برگشته. تعریف می کند که امشب مسیرش را دور کرده تا با اتوبوسی که از در خانه مسافرش می گذرد بیاید و دیده که پنجره اش روشن بوده. آمده بپرسد باید با تردیدهایش چه کند، تماس اول را او بگیرد یا نه؟

من اما به جای آرام کردنش تصاویر در ذهنم رژه می روند، مرد خسته ای که بعد از 13 ساعت کار در اتوبوسی که شاید جز خودش در آن ساعت مسافر دیگری ندارد. مرد سرش را بالا گرفته تا یکبار دیگر پس یک ماه و اندی پنجره خانه خالی دلبرکش را ببیند و در لحظه ای با دیدن نور در همه تنش شادی پخش می شود اما در لحظه ای بعد حقیقت شعف را کنار می زند که «آمد و به تو نگفت». می بینمش وقتی از پله های اتوبوس با پاهایی لرزان از تکان شعف و فشار حقیقت پایین می آید. می بینمش وقتی بارها انگشتش زنگ را لمس می کند اما فشار نمی دهد. می بینمش که چطور لبه جدول سمت مقابل خیابان می شیند و سیگار آتش می زند. اگر یک بغلی ویسکی هم همراهش بود دیگر به خانه برنمی گشت.

از حالا به بعدش هم تصورش آسان است. تا صبح با یک بطری ویسکی بدون مزه و یک پاکت سیگار و مرور تمام زندگی 15 سال گذشته اش را تا هروقت مستی و خستگی از پا نیندازدش سر می کند و فکر می کند و فکر می کند و فکر می کند که چرا و چه شد که نمی خواهدش. به خاطر تن زخمی اش؟ به خاطر روح چاک چاک اش؟ به خاطر کسی که هست یا کسی که نیست؟

من؟ من فقط می توانم بهش بگویم صبر کند، شاید تازه چندساعتی باشد که رسیده و حتماً بهش خبر می دهد. در حالی که خودم زنم و می دانم اگر بی تابش بودم دلم می خواست همان فرودگاه توی آغوش بزرگش خودم را پیدا کنم. چگونه مردی را آرام می کنید وقتی که دارد فکر می کند «دیو» است و «دلبر» ازش می ترسد. چطور به مردی که می پرستیدش می گویید اصلاً خودتان هم عاشقش هستید بس که مرد است و بزرگ است و مهربان است و آدم را می فهمد و پناه بی پناهی هایتان است در حالی که او می خواهد این هارا از زبان دلبر خودش بشنود؟

محتمل است که آدم نتواند دوست کسی (چه مرد و چه زن) بشود و بماند که پتانسیل اش را دارد که عاشق اش بشود اما اگر شد و ماند هربار که غم اش را می بیند فراتر از انتظار درد می کشد.