حس مسئولیت دارم که توضیح بدم چرا نمینویسم. مخصوصاً این اواخر که مثل قدیمها، وبلاگ داشت کامنت میگرفت.
بعضیها که اینجا رو میخونن میدونن من درگیر چی هستم و بعضی هم فقط میدونند که درگیرم. راستش این درگیری از نوعی بود که نباید هیچ جزئی ازش فراموشم میشد. بنابراین و با توجه به حافظه ضعیفی که دارم تصمیم به مکتوب کردن روند ماجرا گرفتم. سعی میکنم هر چند روز یکبار بنویسم و اتفاقات مهم روزهای اخیر رو توش توضیح بدم. آنلاین هم نیست و قصه کاملاً کاغذ و خودکاریه. نمیخوام بگم نوشتن اون تو باعث میشه اینجا رو ننویسم. در واقع می خوام بهتون بگم انقدر سخت درگیرم و تمام جونم پیچ در پیچ فکر و خیال و غم و درد و نگرانیه که نوشتن برام خیلی سخت شده. توی اون دفتر هم اگر مینویسم، برای اینه که میخوام زخمم رو راحت فراموش نکنم و تاوانش رو بگیرم.
همیشه از دروغگویی بدم میومد. تظاهر هم به نظرم دروغ گویی بود. «لباست چقدر قشنگه» در حالی که فوقالعاده زشت بود و به طرف نمیاومد از نظرم تظاهر بود. خب… الان میتونم اینو بگم که «خوب بودن» رو جعل میکنم. نشون میدم که خوبم و میگم و میخندم، شاید حتی بیشتر از قبل. برای اینکه کسی نفهمه به من چی میگذره. برای اینکه کسی بفهمه هم فقط غصه میخوره، کاری از دستش بر نمیاد.
پینوشت یک) جایی نوشته بودم که شاید وقتش باشه دست از نگرانی برای دیگران بردارم و برام مهم نباشه چه کسی چه فکری میکنه
پینوشت دو) عروسی ی رو نرفتم. نوشتنش 4 کلمه است. دردش 4 دنیا. خیلی بیشتر از یک پینوشت هم نیاز داره تا شاید کمی تسکین پیدا کنم. شرایط روانی مناسبی براش نداشتم. چه برای رفتنش، چه برای نوشتن ازش. کاش خوشبخت و شاد باشن
پینوشت سه) دختر ع به دنیا اومد. کسی از حال کسی خبر نداره. مخصوصاً اگر یکی از طرفین سخت مشغول نقش بازی کردن باشه. به ما متاهلهای جمع میگن بچههاتون رو بیارین همبازی آ بشن.
پینوشت چهار) روزها خیلی کند و ملال آور و پر طپش قلب میگذره. یا بکش یا بده / بگیر