اول)
خبر امیدوار کنندهای نیست اما دوران نوشتههای بلند و سُکر آورِ وبلاگی که گرما رو مثل سنگِ تنور آروم آروم از خودش ساطع میکرد انگار گذشته باشه. مثل پخته نشدن قرمهسبزی در خونه مجردیِ دهه شصتیهای هنوز مجرد؛ مثل ساخته نشدن فیلمهای ۳ سیدی از جنس «فهرست شیندلر»؛ مثل عقبنشینی ورق به ورق کتابها در برابر این «کتابخوانهای الکترونیکی» بی حس و بی بو.
چی به سرِ «بلند»، «طولانی»، «صبر»، «مداوم»، «پیگیر» و «آهسته» اومد؟ چرا سریالهای ترک باید آینه این مفاهییم شده باشه؟ همین خودِ من، چرا باید همچین شبی که بی موقع مست کردم اما بی خوابی مثل هر شب، به موقع سراغم اومده بنویسم؟ چرا نباید دیگه توی این وبلاگ درفت در انتظار انتشار باشه و بگم «هفتهای یه دونه بیشترش نکن». شاید مثل اون روزها غمگین نباشم اما بیشتر از اون روزها عاشقم، بزرگتر شدم و تهنشین شدم، اما مگه اینها میشه دلیل؟
دوم)
داشتم از عباس آباد پیاده میاومدم سمت تخت طاووس. میم رو با عروس جدیدش دیدم. دست در دست هم در جهت مخالف من بالا میاومدن. سرش خلوتتر شده بود، هم از مو و هم انگار از کار. شبها زودتر از ساعت ۹ و ۱۰ خونه رسیدن رو بد میدونست و مغازه نباید توی ساعت کاری بسته میشد. اما حالا یا قانونهاش عوض شده یا عروس بهتری نصیبش شده. از اون عروسها که میارزه ساعت ۵ مغازه رو براش ببندی و باهاش بیای خرید.
سوم)
ساعت ۳:۳۰ نیمه شبه و الف کنارم خوابیده. هیچوقت برای خوابیدن مشکل نداره، «سرش رو که میذاره زمین، میره». اما توی خواب حرف میزنه. شقیقه و موهاش رو آروم آروم نوازش میکنم، خوابش سبک میشه و دیگه حرف نمیزنه. فکر میکنم که اگر گرمایی توی قلب و تنم دارم از خورشید وجودش باشه. یک مدل از عاشقی اونی بود که با میم داشتم، یک مدل از عاشقی اینه که با الف دارم. کی میتونه بگه کدومش درست و کدومش غلطه؟
چهارم)
توی خواب چرخید و دستش رو گذاشت روی شکمم. در ادبیات تناش این یعنی «اگر نمیای بغلم نیا ولی جایی هم نرو». این یعنی حتی با ذهن خواب هم، حضورم رو حس میکنه و باهام مکالمه برقرار میکنه.
ساعت اتاق خواب روی ۱:۴۵ خوابیده اما صدای تیکتاک عقربههاش میاد.