Numb

در همیشه روی یک پاشنه نمی‌چرخه.

وقتی دوست بودیم کادوی ولنتاینم جدا بود و کادوی تولدم که سه روز باهاش فاصله داشت جدا. بعد از ازدواج با بهانه یکی شد. یکی دو سال آخر ازدواج که دیگه همون یکی رو هم نمی‌گرفتم.

یه روزی می‌رسه می‌بینی آرزوهای دم دستیت که حتی نمیشه بهشون گفت رویا، چقدر دور و نشدنی هستند. جمعه باید تنهایی بری اون سر شهر کنسرت. اون سر شهرش که جدا، از پارت تنهاییش نمی‌فهمی پوزخند بزنی یا اشک بریزی. همیشه فکر می‌کردی انقدری دوست دور خودت داری که حالا نه توی ناخوشی، حداقل توی خوشی تنها نباشی. می‌بینی اشتباه کردی. می‌بینی سی سالگی حالا یک عدد نزدیکه و توی یکی دو سال آخر دهه دوم زندگیت هستی. یک دسته موی سفید داری، یک ازدواج ناموفق توی شناسنامه و یک بیحسی طولانی. ناراحت نیستی، خوشحال نمیشی، واسه دورهمی خانوادگی کسل کننده آخر هفته‌ات دنبال راه فراری و نمی‌دونی، نمی‌دونی که چرا بغض داری.

آخه زندگی هم هنوز خوشگلی‌هاشو داره، تازه از یک سفر دلپذیر دو ‌روزه برگشتی، سر کار نمی‌ری و خواب صبح‌های مورد علاقه‌ات رو داری، به هر کاری نرسیده بودی رسیدی. ولی بیحسی.