پرتگاه

یک. با سوزش گلو شروع میشه، بعد از خواب شب وقتی که بیدار میشم انگار شیشه خرده بلعیده باشم. یواش یواش تب میاد و قبل از خواب مجدد شب لرز هم بهش اضافه میشه. حالا دیگه مثل اینه که یه بخشی از پوست گلوم کنده شده. عبور هوا موقع تنفس به گریه ام میندازه و فقط می تونم نشسته بخوابم. بعدش نوبت نازک شدن پوست و بدن درده.

دو. فقط میخوام استراحت مطلق کنم. مجرد که بودم میشد، حالا؟ خب! نه نمیشه اما به جاش نوازش دبل میگیرم و کمک توی کار خونه دبل میشه و بوسه هاش، بوسه هاش روی پوست داغم و گرمیه آغوشش موقع لرزم حال دیگه ای داره.

سه. شاید سالی دو یا سه بار بیشتر سرما نخورم اما بد سرما می خورم در حدی که آرزوی مرگ می کنم.

چهار. مطمئن شو با کسی می مونی که بدون ترس از مریض شدن وقتی که بیماری به آغوش می کشدت و می بوستت. مطمئن شو شبها تا صبح پتو رو روت نگه می داره. مطمئن شو اگر شده تا صبح بیدار میمونه. چون اگر اینطوری نباشه هربار که مریض می شی یکبار به تصمیمت مبنی بر باهاش بودن شک می کنی.

قوی بودن، قوی موندن

امروز که نفسم بالا نمیومد و سرفه می زدم برای نفس گرفتن اما مجبور بودم تلفن پشتیبانی جواب بدم تازه درک کردم وقتی نفسش نمیاد چقدر درد می کشه اما سعی می کنه با حرفاش هرکی کنارشه آروم نگه داره. امروز تازه درک کردم چرا بالاخره اون سرفه ها به خون میشینه و چه دردی هم داره. امروز فهمیدم سال ها زندگی توی شرایطی که ممکنه حداقل روزی یکبار نفست بالا نیاد چقدر سخته. امروز دوباره ایمان آوردم به اینکه قوی بودن و قوی موندن، اونم اینهمه سال، کار هرکسی نیست…