پنجشنبه بود، یعنی هنوزم هست و این یعنی سر کار نبودم.
از ظهر به این طرف که از خواب بیدار شدم با یکی از معدود آدمهایی که هنوز برام مهمه بحث کردم. لباسها رو شستم و پهن کردم و الان خونه بوی پرسیل و سافتلن میده. ظرفها رو شستم. سه تا میوه خوردم. تئاتری که بلیطش رو داشتم نرفتم و الان که این سیگارم تموم بشه میرم کار روی پروژه اکسلم رو شروع کنم.
فقط کاش میشد به فردا فکر نکرد و به جلسههای کاری یکی بعد از دیگری شنبه توی این وزارت خونه و اون سازمان و این اداره فکر نکرد. منتها همهی اینها در کنار هم اسمشون زندگیه.