سامی بیگی یک مصاحبه با رادیو جوان کرده است. در یک بخشی حرف خوبی میزند که البته مجری لوثاش میکند. میگوید (نقل به مضمون) موسیقی برام «خودم» بود، لازم نبود کار خاصی بکنم، ادای خاصی در بیارم، تلاش خاصی بکنم.
داشتن شغلی که تویش خودت باشی خیلی مهم و آرامش بخش است. سختیها را آسان میکند بدون اینکه لازم باشد تلاش خاصی بکنی. اگر من قرار بود شغلی را انتخاب کنم که تویش کاملاً «خودم» باشم، باید نجار میشدم، یا صحاف.
شهر موشها 2
از آخرین فیلم خوبی که دیدم و از پول خرج کردن و نشستن پایش توی سینما ناراحت و پشیمان نبودم 3 سالی میگذشت. رفتم به دیدن شهر موشها صرفاً برای اینکه کنجکاو بودم و نه امیدوار. آدم خاطره ساز و خاطره بازی هم نیستم و حافظه خوبی ندارم، به همین خاطر این فیلم کلاً یادآوری قدیم نبود و یک اثر مستقل محسوب میشد. با دو دوست خوب همراه شدیم که احتمالاً اگر نبودند کنجکاوی من در همین حد باقی میماند و به دیدن فیلم نمیرفتم.
چیزی که اول از همه توجهم را جلب کرد تبلیغات و فعالیتهای جانبی فیلم بود که مرا تا حدی به یاد فیلمهای موفق کودک خارج از ایران انداخت. ساخت یک سایت رسمی فعال، تولید عروسکهایی از شخصیتهای فیلم، ساخت بازی آنلاین از این دست فعالیتها بودند.
چرا داستان خوب بود؟
فکر میکردم شاید برای چنگ زدن به مخاطب بزرگسالی که پیشبینی شده بود داستان را دچار گنده گویی و انحرافات داستانی کنند تا ذائقهی رنج سنی بزرگسال هم تامین شده باشد اما خوشبختانه این اتفاق نیفتاده بود. داستان روند ساده و کودکانه خود را حفظ کرده بود و چرا به دل من نشست؟ شاید چون از پایانهای باز که جدیداً خیلی مد شده خبری نبود و تکلیف آدم با فیلم معلوم بود.
کلاشنیکف چه دارد که باید پایانش باز باشد؟ در ماه شاید من 15 فیلم خارجی ببینم، پایان یکی یا هیچکدام باز نیست. بنابراین نمیشود گفت این تقلید از فیلمهای موفق خارجی است. نتیجهگیری به عهده مخاطب برای همهی فیلمها جواب نمیدهد. احتمالاً تنها فیلمی که با چنین پایانی به نظرم خوب بود «درباره الی» و «انتهای خیابان هشتم» بودند.
چرا فیلم به چشم زیبا بود؟
از همان اولین صحنهها متوجه شدم که حرکتهای عروسکها و اشیایی که با آنها تعامل دارند آزادهنده و ماشینی و غیر طبیعی نیست. بعداً فهمیدم که از فناوریای به اسم سی.جی.آی استفاده شده. ساخت عروسکها هم زیبا و تقریباً بدون مشکل بود. خود شهر هم خوب و پر شوخی طراحی شده بود.
کارگردانی مرضیه برومند هم باعث شده بود هر چیز در جای خودش و به وقت خودش باشد و ریتم فیلم جایی سقوط نکند.
چرا فیلم را ببینم؟
اگر از کلیشهها و روتینهای سینمای ضعیف ایران خسته شدهاید و دلتان خنده و اوقات خوش با خانواده و شاید یادی از روزهای گذشته میخواهد و به نظرتان فیلم عروسکی گزینه بدی برای اینها نیست، حتماً به دیدن فیلم بروید.
پینوشت: شخصیت محبوب من کُپُلک پسر کپل بود، اگر فیلم را دیدهاید، شخصیت محبوب شما کدام بود؟
اشرف
میگن آدم اشرف مخلوقانه، من نه اشرفم نه حتی فکر میکنم مخلوق باشم. به نظرم میاد درست روزی به وجود اومدم که خدا با حوا حرفش شده بود و بهش گفته بود «خلایق هر چه لایق، یکی لنگه خودت میسازم، برو به همون بده پتیاره خانوم!» هوم؟ آره، خدا یکی آفریده بود واسهی خودش، بعداً یه سری مسائل پیش اومد و دعواشون شد.
خلاصه وقتی که تنهایی پشت میز کارش نشسته بود (الان داری میگی که میز کار یه نفرهست؟ خب آره تو راست میگی و الان اینطوریاست اما اون اوائل یکی از دلمشغولیهای خدا این بود که وقتی که داره کار میکنه حوا بیاد بشینه روی پاش) و توی یک دستش جام شرابش بوده، با اون یکی دستش داشته یک تکه گل رو به بدترین شکل ممکن و کاملاًغیر ارادی میساخته. انقدر بد از آب درومده بود که سالها انداخته بودش یه گوشه. بعد یه روزی که خط تولید برای پر کردن کف تولید روزانه آدم کم آورده بودن و خدا هم رفته بوده و بیرون بدون اینکه به کسی چیزی بگه، رفتن به اتاقش و اون پورتفولیوی ناقص و کپک زده رو به دنیا معرفی کردن.
فلذا تنها سهم من از «اشرف» یک خاله است با همین نام
Gone with the wind
اسمش اینه که تو رفتی، اما در واقع این منم که رفتم، از خودم به ناکجا. خودم گم شدم و میشم.
نمیتونم از راههای هر روز سر کار برم یا از راههای هر روز به خونه برگردم، طاقت دیدن شبحات رو ندارم. انگار که توی کالبدم نباشم دیگه بلد نیستم کتلت درست کنم، مامان فکر میکرد ایراد از گوشت باشه اما در واقع ایراد از تو بود که کتلت غذای محبوبت بود و حالا دیگه نبودی که ازش بخوری. دیگه بلد نبودم جوراب سوراخ بدوزم، بابا فکر میکرد که دخترش چه بی هنره! دیگه فیلم ندارم که به رفقا پیشنهاد بدم، پایهی فیلم من تو بودی.
آره در حقیقت این منم که از خودم رفتم. تو منو ترک کردی اما من خودمو ترک کردم. کالبدی که مردی عاشقش نباشه و لمسش نکنه رو هیچوقت نخواستم.