نشستم توی اتاق جلسات یک سازمان دولتی خنک و بازسازی شده تا اعضای جلسه بیان. توی یک خلسه هستم، نه میتونم فکر کنم نه عمل. چیزی که الان بهش احتیاج دارم یه رختخواب نرم و تمیز بعد از صبحانه مفصلیه که نیمساعت قبلش خوردم. کتابم رو بخونم یا سریالم رو روی لپتاپ ببینم. احساس میکنم چند وقت دیگه میفهمم روزهام رو با شکنجهی خودم گذروندم و خیلی ازش پشیمون خواهم شد.
در یک کشور سالم، کسی که از ۱۸ سالگی کار کرده، الان در ۳۲ سالگی به ثبات مالی نصفه و نیمهای رسیده و نباید انقدر خودش رو تحت فشار بذاره. کسی به ما بدهکار نیست ولی احساسم میگه ما یک زندگی کامل رو از دست دادیم و میدیم.