یه چیزایی هست که بعد که از دستشون می دی تازه قدرشون رو می دونی. مثل اینکه آدم گاهی می گه این انگشت دوم از چپ هم چه بیکاره ایه، اما وقتی زخم می شه یا ضرب می بینه تازه می فهمی چیکاره بوده! حالا حکایت تغییر فصله برام. خونه بابام که بودم، اون سیگارهای آخر شب توی بالکن هر شب رو برام متفاوت از شب قبل می کرد. بسته به اینکه چقدر طول می کشید تا سردم بشه، چقدر تا بلرزم، چقدر تا گرمم بشه، چقدر تا کلافه بشم، چنتا سوئیشرت و بادگیر و کاپشن روی هم بپوشم تا بتونیم یه سیگار رو بدون سگ لرز تموم کنم، دستکش بپوشم یا نه؟ همه همسایه ها خوابن که با تاپ برم بیرون؟
این روزها که توی خونه خودمم و نه ترسی از فهمیدن بابام دارم نه بالکنی که توش برم، دیگه نمی فهمم چجوری داره فصول تغییر میکنه
تغییر لایف استایل (شیوه زندگی؟) یکی از پر درد و خونریزی ترین تغییرات بعد از ازدواجه.
پ.ن: ساعت 12:30شب زنگ زدم به مامانم. مامانی نبودم و نیستم، در کل زیاد احساساتی نیستم اما درد می کشم. ماماناتون رو قدر بدونید مجردها