صبح ساعت ۵ از درد پریود بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. آروم از تخت اومدم بیرون و رفتم آشپزخونه دنبال قرص و گرمتر کردن دمای خونه.
تا مُسکن اثر کنه که بتونم باز بخوابم با کمترین صدا چند صفحه آخر کتابم رو خوندم و یه سیگار کشیدم و بعد برگشتم به تخت.
یادم افتاد که وقتی با همسر سابقم زندگی میکردم، هر موقع از درد یا مشکلی نیمهشب بیدار میشدم، سعی میکردم جوری با صدا و حرکت بیدارش کنم بلکه بیاد ببینه چی شده، اسمم رو صدا بزنه، نشون بده بهم اهمیت میده، محبت کنه. اما امشب همه تلاشم رو کردم که این مرد رو بیدار نکنم، انقدر بهم عشق و توجه مداوم و بی وقفه داره که هیچ احساس کمبودی ندارم تا اینطوری دنبال جبرانش باشم.
مامان یه وقتایی یه خاطراتی از دوران تاهلم تعریف میکنه که از بس آزاردهنده بوده توی ذهنش مونده و وقتی میبینه من هیچ تصویری ندارم متعجب میشه و میگه خدا رو شکر. ولی این نیمساعت بیداری دردناک صبح یادم انداخت چندین سال چه سخت تشنه و بیمار محبت دیدن بودم و ازم دریغ میشده و این روزها چقدر دارم سیراب میشم از حضورش، وجودش و عشقاش.