بی؟هودگی

باید یک فعالیت جدید برای خودم پیدا کنم. یک چیزی که این چرخه بیهودگی رو بشکنه. رانندگی رو یاد گرفتم، ماشین رو خریدم، رانندگی رو مسلط شدم، حالا ازش تفریح و لذت جدید دارم اما کافی نیست.
کار خیلی خسته‌ام می‌کنه و فکر می‌کنم شاید نباید اینطوری نباشه. مشکل اینه که نمی‌دونم باید باشه یا نه؟ حقوق خوبی نداره اما یه جور عمیق و استرس‌زایی درگیرم می‌کنه. حالا بماند که چقدر هم راه دوریه.
تنبلیم درمان نمیشه. بی پولی هم بهش اضافه شده. هر ماه رو به سختی به آخر می‌رسونم. فکر می‌کنم شاید باید کارم رو عوض کنم. بعد فکر می‌کنم خب به جای این حجم عظیمی که از مغزم اشغال کرده چی بذارم؟

بعداً نوشت: دو ماه بیشتر از نوشتن این یادداشت گذشته. کارم سخت‌تر شده، بی پولیم کمتر شده و فعالیت جدیدی برای خودم پیدا کردم که همون باشگاه رفتنه. چرخه‌ی بیهودگی شکسته. هیچکس از چیزی که داره راضی نیست، حالا نیاز به استراحت و خلاصی دارم.

آخه هیچکس دیگه هم جاش رو نمی‌گیره

چطور با آدمی که خیلی زیاد دوستش دارید ولی همش باعث میشه حس کنید مزاحمشید و دلخواهش نیستید کنار میاید؟

من بلد نیستم. یه جوری شده که با بقیه دائمی چک می‌کنم «مزاحمت نیستم؟، دلت می‌خواد منو ببینی؟، اگه نمی‌خوای بگوها». همه هم پذیرا و خوشحال و خندون و درخواست دیدارهای بیشتر.

دچار تناقض هستم و هربار بهش فکر می‌کنم اندوهگین میشم و دلتنگ‌تر میشم براش.