عقاب پَرکَنده

از تعطیلات عاشورا و تاسوعای ۱۴۰۱ که گذشت خیلی افسرده شدم. بدجوری تشنه‌ی سفرم و انجامش نمیدم چون این مرد نمیاد، چون نگرانم تنها برم و ماشین توی جاده بذارتم، چون دیگه اصلا بدون حضورش بهم هیچ کاری خوش نمی‌گذره.

به همونی تبدیل شدم که ازش می‌ترسیدم؟ از این دخترهای وابسته و آویزون که بلد نیستن با خودشون چیکار کنن؟ هنوز فیلم و کتاب و گیم به راهه اما آخه توی هرچی شرکت می‌کنه حداقل دو برابر خوش می‌گذره و دیگه آدمیزاد چطوری به کم قانع بشه؟ انقدر رابطهه استاندارد بالایی داره که صدقه و قربونی می‌خواد ولی نباید من اینطوری می‌شدم. عقاب تیزپر دشت‌های استغنا چی شد پس؟ فرود اومد یا با کله خورد زمین؟

حالا فحش‌اش نده مخاطب (اصلا نمی‌دونم اینجا رو هنوزم کسی می‌خونه یا نه، یاد وقت‌هایی که ویوی بیش از ۳۰۰تا توی یک روز داشتم بخیر). دلایل نیومدنش قانع کننده است، مخصوصا برای من.

هیچی، همین دیگه، تموم شد چیزی که می‌خواستم بگم. آخرشم به هیچ نتیجه‌ای نرسید. فقط چون نوشتن ذهن آدم رو شفاف می‌کنه توقع داشتم ذهنم شفاف بشه. شاید فردا شد چون الان که نشد.

یک وقت‌هایی که برمی‌گردم متن‌هام رو می‌خونم می‌بینم چقدر نامفهومه، به خاطر اینکه من با لحن و صدام به حرف‌هام مفهوم میدم، توی این کار هم خیلی خوبم. شاید باید به جای نوشتن وویس بذارم.

خرابه

از وقتی یادمه همینطور بودم، وقتی یه چیزی که متعلق به منه خراب میشه نمی‌تونم بخوابم؛ در واقع تا درست شدن اون چیز آرامش ندارم. امشب دیدم سقف خونه از یه گوشه نم داده، می‌دونم از سرویس طبقه بالاست. خونه خودمم انقدر کثیف و آشفته است که نمی‌تونم همسایه رو بیارم داخل و حداقل مدرک جرم رو بهش نشون بدم. اول باید خونه رو سر و سامون بدم. صبح ساعت چند پاشدم؟ ۷:۳۰ در شهر قم، تا ۳ بعد از ظهر کار کردم، بعدش برگشتم تهران، شب هم بیرون بودم و دیروقت برگشتم و این فضاحت رو دیدم، الان ساعت چنده؟ ۳ نیمه شب.

Feel Alive

یه مشت بزن توی صورتم که حس کنم زنده‌ام. البته می‌تونی ببوسیم ولی اولی تعهد آور نیست و دومی هست. منم توی شرایطی نیستم که بتونم تعهد بدم.
شایدم بیخیال بشیم هان؟ مگه حالا حس نمی‌کنم زنده‌ام چی شده؟ آره هیچ‌کاری نکردن بهترین کاره.

این نوشته مال 28 دی ماه پارساله. اندازه‌ی چنتا چیز توش عوض شده و یک چیزهایی دیگه وجود ندارن اما هنوز حس کلی من همونه. نوشته رو تغییر نمیدم چون همیشه به نظرم احساس مهم‌تره.

من آدم کم حرفی هستم. وقتی میگم کم حرف یعنی خیلی کم حرف. باید حرف خیلی مهم یا لازمی باشه که براش لب باز کنم. حالا در این اثنا یه چیزی فهمیدم. این روزها که سرم با کار و باشگاه خیلی شلوغ شده، انگار بهانه به دست خودم دادم که کمتر هم حرف بزنم. اگر قبلاً به اندازه یک قاشق چایی حرف می‌زدم الان دیگه شده قطره چکونی. و این خوب نیست. به خودم میام و می‌بینم چقدر توی سرم صدا هست که دارن با هم پخش می‌شن و چقدر دلمشغولی‌هایی دارم که شاید صرفاً گفتنشون به یکی مثل «ی» شبیه نه آب روی آتیش ولی لااقل سنگچین کردن و مشخص کردن محدوده آتیش باشه که انقدر توی همه‌ی زندگیم زبونه نکشه.

We Call it Life

پنجشنبه بود، یعنی هنوزم هست و این یعنی سر کار نبودم.

از ظهر به این طرف که از خواب بیدار شدم با یکی از معدود آدم‌هایی که هنوز برام مهمه بحث کردم. لباس‌ها رو شستم و پهن کردم و الان خونه بوی پرسیل و سافتلن میده. ظرف‌ها رو شستم. سه تا میوه خوردم. تئاتری که بلیطش رو داشتم نرفتم و الان که این سیگارم تموم بشه میرم کار روی پروژه اکسلم رو شروع کنم.

فقط کاش می‌شد به فردا فکر نکرد و به جلسه‌های کاری یکی بعد از دیگری شنبه توی این وزارت خونه و اون سازمان و این اداره فکر نکرد. منتها همه‌ی این‌ها در کنار هم اسمشون زندگیه.