زهر

مامان

شنبه آخرین تزریق داخل چشمش هم انجام شد. حتی دیدن کمی قرمزی چشمش و تصور اینکه سوزن به چشمش کرده‌اند، دلم را هزار پاره می کند. کاش مامان هیچ‌وقت مریض نشود.

آقای میم

یکشنبه تصادف کرد. ایستاده بود پشت چهارراه که رد شود، یک ماشین از پشت محکم کوبید بهش، خورده به ماشین جلویی. صندوق و کاپوت و گلگیر و سپر آسیب دیده‌اند. عاشق ماشینش است، حالا غم دارد. از غمش خیلی غم دارم.

مرتضی پاشایی

اولین بار وقتی با مرتضی پاشایی آشنا شدم که یک آهنگ با گلزار خوانده بود. داشتم فکر می‌کردم چه کسی با یک بچه خوشگل سابقاً گیتاریست ترک گروه کرده‌ی بازیگر آهنگ می خواند؟ شنیدن صدایش متعجبم کرد، انتظار یک خواننده کلاس 3 و 4 را داشتم.

تمام دیروز و امروز را منقلب بودم. نه به این خاطر که طرفدارش بودم، دو سه آهنگ بیشتر ازش نشنیدم. به خاطر اینکه یکشنبه داشتم فیلم‌های وداع مردم باهاش را می‌دیدم و یهو وسطش لحظاتی فیلم از درد کشیدن و بی‌تابی‌اش میکس بود و یک عکس از آخرین لحظاتش… مقوله درد کشیدن و مریضی برای ماها شاید در فوت پدر و مادر بزرگی خلاصه شده باشد و تصویر روشنی ازش نداشته باشیم، بشنویم که مریضی درد دارد و درد بی‌تابی، اما شنیدن کی بود مانند دیدن؟ آشوبم و تصاویر از خاطرم نمی‌رود.

آقای جیم

پدرِ شوهر خواهرم بود اما زیاد می‌دیدیمشان، 25 سالی هست که هم خانواده شده‌ایم. هرچند عمل قلب باز کرده بود و سیگاری بود اما خیلی یکهو، با 36 ساعت بستری بودن، یکشنبه فوت کرد. در تمام مراسم دفن‌اش منقلب بودم. می‌دانم نه اینکه عزیز بود یا مهم که طبعاً برای خانواده‌اش بود، ولی من منقلب بودم از برخورد نزدیک مرگ و یک جسمی که تا دیشب آدمی بود که نفس می‌کشید.

کل ماجرا هم بخشی از مغزم درگیر چشم مامان بود که هنوز دو روز از تزریقش نگذشته بود و نباید آن‌همه گریه می‌کرد.

آخرین باری که انقدر به مزگ نزدیک بودم را به خاطر ندارم. فکر می‌کنم آخرین باری که دفن شدن آدمی را دیدم سال 81 بود و 15 ساله بودم.

من

خیلی فکر کثیف و ممتدی دارم از روزی که مامان یا بابا چیزیشان شود و دیگر نباشند. پر بیراه هم نیست. مامان 66 سال دارد. از تصور اعداد سنش هم تهوع می‌گیرم. بابا دارد 70 ساله می‌شود. کاش می‌شد یکی را انتخاب کنی، یک مقیاسی باشد، اگر حالت برای رفتن آن شخص از درجه مورد نظر بالاتر رفت تو هم بروی. چطوری تحمل کنم که یکیشان نباشد و من همچنان باشم؟ در خودم چنین قدرتی نمی‌بینم.

این متن ناتمام است، زهری دارد دل و جانم که با این متن ناقص زدوده نشد. خوب نیستم. کاش یک شربت برای قلب بود،‌ می خوردی و مستقیم می‌ریخت روی قلبت، زخم هاش را می‌پوشاند.

رفیق نیمه‌راه

خسته‌ام. بغض دست از سرم بر نمی‌دارد. شب‌ها به من به تخت می‌آید و دست‌هاش را می‌برد دور گردنم. روزها قبل از اینکه از تخت پایین بیایم، می‌نشیند روی دوشم و دست‌ها را می‌گیرد از دور گردنم. دلم می‌خواست مردی عاشقم باشد، مراقبم باشد، بپرسد بر من چه می‌شود و بگویم هیچ.

قرارهای بیرون رفتنم با آدم‌های مختلف را با بهانه‌های واهی کنسل می‌کنم. دیگر دلم نمی‌خواهد صبح شود. کاش شب متوقف می‌شد و من هم همین گوشه خانه تنها توی باد بی رمق کولر با خودم می‌نشستم.

کاش عشق انقدر رفیق نیمه‌راه نبود. اگر نمی‌خواست همیشه بماند، هیچ‌وقت خودش را به آدم نشان نمی‌داد.