امشب پارتنرم بعد از مدتها پیشم نیست. تنها توی تختم. از اینکه خوشحالم عذاب وجدان میگیرم، خوشحالم چون تنهایی رو دوست دارم؛ عذاب وجدان دارم چون وقتی هست خیلی خوبم.
از یه چیز مطمئنم، اینکه این خوشحالی دوام نداره. یعنی اگر قرار باشه برگردم به زندگی قبلیم میگم نه، ترجیح میدم هیچ روزی رو در زندگیم تنها نباشم.
جوابش به نظر ساده میاد، ماهی یکی دو شب بگو پیشت نباشه ولی به این سادگیها نیست. اگر نباشه و ببینه براش خوبه و دلش زندگی قبلیش رو میخواد، من با اون سوراخ بزرگ توی روزها و شبهام دیگه بلد نیستم زندگی کنم.
آدمیزاد کی از چیزی که داره راضیه؟