خفه شو

یک) هی میگم ولش کن، اون وبلاگ مرده. هی هربار که دارم از حرف خفه میشم میگم نه نمرده. بعد میگم چرا باید خوندن خفگی های من برای کسی جالب باشه؟ جواب میدم که مهم نیست کسی نخونه، مهم اینه که حرف بزنی.

دو) کارم شده شبها توی تخت، وقتی اون خوابش می بره با خدا حرف بزنم. پچ پچ حرف میزنیم و حرف میزنیم و آخرش کار به این میکشه که برای تسکین دادنم میاد به جای اون بغلم میکنه. اکثراً بهش میگم سفت بغلم کن و خدا هم کم نمیذاره.

سه) دلم میخواد حتی اگر شده یک نفر رو نصیحت کنم. اگر طرفت اخلاق خاصی داره که نمی پسندی، به امید اینکه بعداً درستش می کنی باهاش ازدواج نکن. بعد از ازدواج چنتا اخلاق اون مدلی دیگه هم اضافه میشه و هیچی رو نمی شه عوض کرد مخصوصاً اگر کسی که باید عوض بشه مرد باشه. نمی خوام قضاوت کنم در مورد هیچ مردی، هیچ پسری، اما انعطاف پذیریشون بی رحمانه کمه.

چهار) این روزا کارم شده که هی از خودم سوال کنم الهام پشیمونی؟ و جواب بدم هنوز نه. اشتباه کردم و پای اشتباهم ایستادم و دارم هزینه میدم اما هنوز پشیمون نشدم، هنوزم دوست داشتنش ایستاده نگهم میداره. از رسیدن روزی نگرانم که یه حفره بزرگ خالی توی دلم و زندگیم رو به کنارش موندن ترجیح بدم.

پنج) بیشتر از همیشه برای دکتر و حرفهای آرامش بخش و نگاه مطمئن و راه حل های عملیش دلتنگم. حسودی پنهان ناشدنی دارم به دختری به نام کیت که داره مالک جسم و روح آدمی میشه که حسرت دوستی و عشقش با خیلی هاست.

شش) خسته و بی حوصله ام. بهترین ساعات روزم وقتائیه که سر کارم، می ترسیدم از امروزی که دلم نخواد برم خونه. سیگار زیاد میکشم اما دیگه برام لذت بخش نیست. دلم میخواد ترک کنم ولی حالا به مرحله ای رسیدم که بهش میگن اعتیاد. بله من یک معتاد و انگل اجتماعم و اگر شرایط برام مهیا باشه بسیار عرق خور و سیگاری خواهم بود.

این بود انشای در هم و بر هم بیست و چند (چند؟) ساله ای از تهران که نمیدونه آخرین پست اش مال کی بود دقیقاً.