رفیق نیمه‌راه

خسته‌ام. بغض دست از سرم بر نمی‌دارد. شب‌ها به من به تخت می‌آید و دست‌هاش را می‌برد دور گردنم. روزها قبل از اینکه از تخت پایین بیایم، می‌نشیند روی دوشم و دست‌ها را می‌گیرد از دور گردنم. دلم می‌خواست مردی عاشقم باشد، مراقبم باشد، بپرسد بر من چه می‌شود و بگویم هیچ.

قرارهای بیرون رفتنم با آدم‌های مختلف را با بهانه‌های واهی کنسل می‌کنم. دیگر دلم نمی‌خواهد صبح شود. کاش شب متوقف می‌شد و من هم همین گوشه خانه تنها توی باد بی رمق کولر با خودم می‌نشستم.

کاش عشق انقدر رفیق نیمه‌راه نبود. اگر نمی‌خواست همیشه بماند، هیچ‌وقت خودش را به آدم نشان نمی‌داد.