از تعطیلات عاشورا و تاسوعای ۱۴۰۱ که گذشت خیلی افسرده شدم. بدجوری تشنهی سفرم و انجامش نمیدم چون این مرد نمیاد، چون نگرانم تنها برم و ماشین توی جاده بذارتم، چون دیگه اصلا بدون حضورش بهم هیچ کاری خوش نمیگذره.
به همونی تبدیل شدم که ازش میترسیدم؟ از این دخترهای وابسته و آویزون که بلد نیستن با خودشون چیکار کنن؟ هنوز فیلم و کتاب و گیم به راهه اما آخه توی هرچی شرکت میکنه حداقل دو برابر خوش میگذره و دیگه آدمیزاد چطوری به کم قانع بشه؟ انقدر رابطهه استاندارد بالایی داره که صدقه و قربونی میخواد ولی نباید من اینطوری میشدم. عقاب تیزپر دشتهای استغنا چی شد پس؟ فرود اومد یا با کله خورد زمین؟
حالا فحشاش نده مخاطب (اصلا نمیدونم اینجا رو هنوزم کسی میخونه یا نه، یاد وقتهایی که ویوی بیش از ۳۰۰تا توی یک روز داشتم بخیر). دلایل نیومدنش قانع کننده است، مخصوصا برای من.
هیچی، همین دیگه، تموم شد چیزی که میخواستم بگم. آخرشم به هیچ نتیجهای نرسید. فقط چون نوشتن ذهن آدم رو شفاف میکنه توقع داشتم ذهنم شفاف بشه. شاید فردا شد چون الان که نشد.
یک وقتهایی که برمیگردم متنهام رو میخونم میبینم چقدر نامفهومه، به خاطر اینکه من با لحن و صدام به حرفهام مفهوم میدم، توی این کار هم خیلی خوبم. شاید باید به جای نوشتن وویس بذارم.