عقاب پَرکَنده

از تعطیلات عاشورا و تاسوعای ۱۴۰۱ که گذشت خیلی افسرده شدم. بدجوری تشنه‌ی سفرم و انجامش نمیدم چون این مرد نمیاد، چون نگرانم تنها برم و ماشین توی جاده بذارتم، چون دیگه اصلا بدون حضورش بهم هیچ کاری خوش نمی‌گذره.

به همونی تبدیل شدم که ازش می‌ترسیدم؟ از این دخترهای وابسته و آویزون که بلد نیستن با خودشون چیکار کنن؟ هنوز فیلم و کتاب و گیم به راهه اما آخه توی هرچی شرکت می‌کنه حداقل دو برابر خوش می‌گذره و دیگه آدمیزاد چطوری به کم قانع بشه؟ انقدر رابطهه استاندارد بالایی داره که صدقه و قربونی می‌خواد ولی نباید من اینطوری می‌شدم. عقاب تیزپر دشت‌های استغنا چی شد پس؟ فرود اومد یا با کله خورد زمین؟

حالا فحش‌اش نده مخاطب (اصلا نمی‌دونم اینجا رو هنوزم کسی می‌خونه یا نه، یاد وقت‌هایی که ویوی بیش از ۳۰۰تا توی یک روز داشتم بخیر). دلایل نیومدنش قانع کننده است، مخصوصا برای من.

هیچی، همین دیگه، تموم شد چیزی که می‌خواستم بگم. آخرشم به هیچ نتیجه‌ای نرسید. فقط چون نوشتن ذهن آدم رو شفاف می‌کنه توقع داشتم ذهنم شفاف بشه. شاید فردا شد چون الان که نشد.

یک وقت‌هایی که برمی‌گردم متن‌هام رو می‌خونم می‌بینم چقدر نامفهومه، به خاطر اینکه من با لحن و صدام به حرف‌هام مفهوم میدم، توی این کار هم خیلی خوبم. شاید باید به جای نوشتن وویس بذارم.

فکر و خیال؛ کم‌رنگ، مسن، عاشق و متغیر

فکر و خیال کردن برای آدم‌ها مکانیزم متفاوتی داره، حتی برای همون آدم توی سنین مختلف. امروز که در مورد آینده فکر و خیال می‌کنم اینطوریه که لندن توی ذهنمه و موهای شقیقه‌اش که بالاخره سفید شدن، به دوچرخه‌ی مارک لیو فکر می‌کنم و نجاری یاد گرفتن، به اینکه مامانم نباشه باید چیکار کنم، به اینکه سنگدل شدم؟ نکنه سنگدل شده باشم. به پس گرفتن ۷ میلیون پولی که خرج خیانت یک احمقی کردم، سخت به دستش آوردم ولی سر نابخشودنی‌ترین گناهِ یکی دیگه خرجش کردم؛ به آزادی زن در خاورمیانه و به مرگ دیکتاتور.

اما فکر و خیال آینده به وقت ۵ سال پیش چی بود؟ نبودن مامان چیزیه که سال‌هاست توی فکر و خیال‌هامه و اینکه باید براش چیکار کنم؟ فکر می‌کردم که آیا وارد یک رابطه‌ی خوب میشم و خیال می کردم که شدم و به به؛ آخ که چقدر بهتر از فکر و خیالم شد. فکرم شروع یک کار جدید بود و خیال نمی‌کردم به این خوبی از آب در بیاد. جوری توی تنهایی غوطه می‌خوردم که خیالِ محالی بود داشتنِ دوست و دوست داشتن.

وقتی همسنِ الانِ میم بودم همه‌ی فکرم این بود که باید بارها رو خودم از زمین بردارم و سربار نباشم، وفاداری برام ارزش بود – که هنوزم هست – و زندگی‌ای که به نظر خودم سالم و روی اصول باشه هدف کوتاه، میان و بلند مدتم بود. میم اما هدفش کندن تا استخون از پسرها دور و بر و خوش‌گذرونی تا حد مرگه، شوآف تا هر جایی که بتونه و لذت تا هر جایی که بشه تصورش رو کرد – یا حتی نکرد -. اما آدم بدی نیست، لااقل با ما که آدم خیلی خوب و قابل اعتمادیه. از اونا که برات کوه رو می‌ذاره روی دوشش. اما فکر و خیال آینده‌اش چی می‌تونه باشه؟ کی می‌تونه بگه فکر و خیال کدوم یکی‌مون درست یا غلطه؟ همونطور که فکر و خیال کردن یک نسخه مشترک نداره، خوب و بد هم نداره.

آره خیانت کردن همیشه کثافت‌کاریه و بد، اما خاکستری خیلی بیشتر از سیاه و سفیده. وقتی توی تراس نشستی با یک لیوان چایی کمرنگ و بدمزه کیسه‌ای با منظره‌ی تهران زمستونی، حتماً فکر و خیالت با وقتی که توی حیاط ویلای – حتی – کرایه‌ای توی شمال و رو به کوهستان جنگلی با شات الکل مورد علاقه‌ات نشستی فرق داره. همونطور که وقتی داری بوسیده میشی با وقتی که از تنهایی مثل حلزون توی خودت پیچیدی، وقتی نفس عمیق ریه‌ات رو به خس‌خس می‌ندازه با وقتی دویدی و سر حالی و وقتی جوونی با وقتی که ۵۰ رو رد کردی جنس فکر و خیال‌هات فرق دارن.

بلندِ مداوم

اول)
خبر امیدوار کننده‌ای نیست اما دوران نوشته‌های بلند و سُکر آورِ وبلاگی که گرما رو مثل سنگِ تنور آروم آروم از خودش ساطع می‌کرد انگار گذشته باشه. مثل پخته نشدن قرمه‌سبزی در خونه مجردیِ دهه شصتی‌های هنوز مجرد؛ مثل ساخته نشدن فیلم‌های ۳ سی‌دی از جنس «فهرست شیندلر»؛ مثل عقب‌نشینی ورق به ورق کتاب‌ها در برابر این «کتاب‌خوان‌های الکترونیکی» بی حس و بی بو.
چی به سرِ «بلند»، «طولانی»، «صبر»، «مداوم»، «پیگیر» و «آهسته» اومد؟ چرا سریال‌های ترک باید آینه این مفاهییم شده باشه؟ همین خودِ من، چرا باید همچین شبی که بی موقع مست کردم اما بی خوابی مثل هر شب، به موقع سراغم اومده بنویسم؟ چرا نباید دیگه توی این وبلاگ درفت در انتظار انتشار باشه و بگم «هفته‌ای یه دونه بیشترش نکن». شاید مثل اون روزها غمگین نباشم اما بیشتر از اون روزها عاشقم، بزرگتر شدم و ته‌نشین شدم، اما مگه این‌ها میشه دلیل؟

دوم)
داشتم از عباس آباد پیاده می‌اومدم سمت تخت طاووس. میم رو با عروس جدیدش دیدم. دست در دست هم در جهت مخالف من بالا می‌اومدن. سرش خلوت‌تر شده بود، هم از مو و هم انگار از کار. شب‌ها زودتر از ساعت ۹ و ۱۰ خونه رسیدن رو بد می‌دونست و مغازه نباید توی ساعت کاری بسته می‌شد. اما حالا یا قانون‌هاش عوض شده یا عروس بهتری نصیبش شده. از اون عروس‌ها که می‌ارزه ساعت ۵ مغازه رو براش ببندی و باهاش بیای خرید.

سوم)
ساعت ۳:۳۰ نیمه شبه و الف کنارم خوابیده. هیچوقت برای خوابیدن مشکل نداره، «سرش رو که می‌ذاره زمین، میره». اما توی خواب حرف می‌زنه. شقیقه و موهاش رو آروم آروم نوازش می‌کنم، خوابش سبک میشه و دیگه حرف نمی‌زنه. فکر می‌کنم که اگر گرمایی توی قلب و تنم دارم از خورشید وجودش باشه. یک مدل از عاشقی اونی بود که با میم داشتم، یک مدل از عاشقی اینه که با الف دارم. کی می‌تونه بگه کدومش درست و کدومش غلطه؟

چهارم)
توی خواب چرخید و دستش رو گذاشت روی شکمم. در ادبیات تن‌اش این یعنی «اگر نمیای بغلم نیا ولی جایی هم نرو». این یعنی حتی با ذهن خواب هم، حضورم رو حس می‌کنه و باهام مکالمه برقرار می‌کنه.
ساعت اتاق خواب روی ۱:۴۵ خوابیده اما صدای تیک‌تاک عقربه‌هاش میاد.

امشب پارتنرم بعد از مدت‌ها پیشم نیست. تنها توی تختم. از اینکه خوشحالم عذاب وجدان می‌گیرم، خوشحالم چون تنهایی رو دوست دارم؛ عذاب وجدان دارم چون وقتی هست خیلی خوبم.

از یه چیز مطمئنم، اینکه این خوشحالی دوام نداره. یعنی اگر قرار باشه برگردم به زندگی قبلیم میگم نه، ترجیح میدم هیچ روزی رو در زندگیم تنها نباشم.

جوابش به نظر ساده میاد، ماهی یکی دو شب بگو پیشت نباشه ولی به این سادگی‌ها نیست. اگر نباشه و ببینه براش خوبه و دلش زندگی قبلیش رو می‌خواد، من با اون سوراخ بزرگ توی روزها و شب‌هام دیگه بلد نیستم زندگی کنم.

آدمیزاد کی از چیزی که داره راضیه؟

مقایسه می‌کنی؟

صبح ساعت ۵ از درد پریود بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. آروم از تخت اومدم بیرون و رفتم آشپزخونه دنبال قرص و گرم‌تر کردن دمای خونه.

تا مُسکن اثر کنه که بتونم باز بخوابم با کمترین صدا چند صفحه آخر کتابم رو خوندم و یه سیگار کشیدم و بعد برگشتم به تخت.

یادم افتاد که وقتی با همسر سابقم زندگی می‌کردم، هر موقع از درد یا مشکلی نیمه‌شب بیدار می‌شدم، سعی می‌کردم جوری با صدا و حرکت بیدارش کنم بلکه بیاد ببینه چی شده، اسمم رو صدا بزنه، نشون بده بهم اهمیت میده، محبت کنه. اما امشب همه تلاشم رو کردم که این مرد رو بیدار نکنم، انقدر بهم عشق و توجه مداوم و بی وقفه داره که هیچ احساس کمبودی ندارم تا اینطوری دنبال جبرانش باشم.

مامان یه وقتایی یه خاطراتی از دوران تاهلم تعریف می‌کنه که از بس آزاردهنده بوده توی ذهنش مونده و وقتی می‌بینه من هیچ تصویری ندارم متعجب میشه و میگه خدا رو شکر. ولی این نیمساعت بیداری دردناک صبح یادم انداخت چندین سال چه سخت تشنه و بیمار محبت دیدن بودم و ازم دریغ می‌شده و این روزها چقدر دارم سیراب میشم از حضورش، وجودش و عشق‌اش.